ورودبدون هماهنگی ممنوع

اینجابرای دونفربیشترجانیست
بیرون رفتن
من وتو وبابایی دیشب ساعت حدود۸زدیم بیرون که توخیابونایه دوری بزنیم!بالباسای جدیدی که برات گرفتیم خیلی بانمک شده بودی کلی پیاده راه رفتیم هرچنددقیقه یه بارخسته میشدی ومینشستی تارسیدیم درمغازه اسباب بازی فروشی که هنوزنبسته بود دیگه راه نمیومدی وهمش دستموبه عقب میکشدی واست یه سطل پرازآجربازی خریدیم باز راه افتادیم هرجاپله میدیدی میرفتی بالاومیپریدی پایین!منوبابامجبوربودیم بخاطرت یواش یواش راه بریم توخیابون پسرخالمودیدیم خواست که سوارت کنه بابات هم نه نگفت ورفتی باهاش من وبابادوسه کیلوانارگرفتیم وداشتیم میرفتیم خونه خان بابا ایناتوکوچه بودیم که پسرخالم ازپشت بوق زدواست بستنی خریده بود!اومدیم خونه وحسابی باآجربازی هات بازی کردی
+نوشته شده در سه شنبه 30 مهر 1392برچسب:جمله قشنگ,ساعت9:32توسط fati |
خدا
خدا آن حس زیباییست که درتاریکی صحرازمانی که هراس مرگ میدزددسکوتی را،یکی مثل نسیم دشت آهسته میگوید(کنارت هستم ای تنها)........
+نوشته شده در دو شنبه 22 مهر 1392برچسب:جمله قشنگ,ساعت10:6توسط fati |
بیچاره...
بیچاره سنگی که ازدست کودکی رهامیشود مانده دل کودک بشکند یابال پرنده.......
+نوشته شده در جمعه 12 مهر 1392برچسب:جمله قشنگ,ساعت16:31توسط fati |
خریداولین لباسای پاییزی
آنیساخانوم دردت به جونم،پریروزمن وبابارفتیم تا واست یه سری لباسای پاییزی بخریم واسه همین واست ازنمایشگاه پاییزه یک گرمکن سندبادی مشکی ،یه تی شرت سفیدبامارک انگری برد:یه ساپورت کاموایی قرمز:یه گرمکن طوسی باکلی نوشته های لاتین: وک پلیورخوشگل آبی:گرفتیم همه ی لباسات خیلی بهت میان وخودت هم خیلی دوستشون داری::دیشب هم رفتیم گنداب وبه ننی ایناسر زدیم عموقباد وزن عموشهلاهم اومدن اونجا!تازگیاخیلی شیطون شدی وهمش بهونه ی بیرون رفتن میگیری.دیروزاز درخونه خان بابا ایناتاسوپرمارکت بالای خوه شون دویدی وباباهم دنبالت کرد:بعدش واست یه عالمه حوراکی گرفت پسته هم گرفت آخه خیلی پسته دوست داری: الان هم که دارم پست میزاریم آروم روپاهام خوابیدی قربون اون معصومیتت برم
+نوشته شده در پنج شنبه 11 مهر 1392برچسب:خواب,لباس پاییزی,شلوارسندبادی,,ساعت11:32توسط fati |
خداوندا دستان ظریف وکوچکم رابه سمت آسمان بیکرانت همچون گنجشککی خرد میگشایم وآنگاه از درگاهت سه چیز میطلبم ۱.سعادتی بی پایان ۲.سلامتی دودمان۳.روسیاهی حسودان بارخدایا اکنون که بادلی پاک به سویت قدم برداشته ام ناامیدم مکن
+نوشته شده در یک شنبه 7 مهر 1392برچسب:جمله ادبی,خداوندا,دعا,سعادت,سلامت,گنجشک,ساعت7:20توسط fati |
آنچه گذشت
قندونبات مامانی،میدونم ازم دلخوری چندوقته واست پست نذاشتم و وب هاتوآپ نکردم امروزتوی این پستم سعی میکنم اتفاقات مهم این مدت رو واست تایپ کنم امروزچهارم مهرماه نودودو هواکم کم داره روبه سردی میره جفتمون سرماخوردیم باباهم دیروزمیگفت گلوش میسوزه!اماشیرین کاری هات:نمیدونم چراولی عاشق پوشیدن دمپایی های بزرگی هرجامیریم واردنشده دمپای هاشون رومیپوشی وراه میری بااینکه۷جفت کفش داری ولی وقتی علاقتوبه دمپای دیدم من وبابارفتیم ازنمایشگاه پاییزه ای که چندتاکوچه پایین ترازخونه ی خان بابا اینازدن واست یک جفت دمپایی سبزخوشگل باپاپیون های بزرگ گرفتم که وقتی شباباهاشون راه میری چراغ های قرمزکفشون روشن میشه!بعدش هم واست یک عروسک گرفتیم!فکرمیکردم ایناروکه بپوشی بی خیال دمپای های دیگران میشی!اماذهی خیال باطل!حال دیگه دوجفت دمپایی رو روی هم میپوشی وحسابی بامزه میشی راستی عموایمان هم دانشگاه ایلام قبول شدورفت دیشب بهش زنگ زدی وباهاش حرف زدی!اونم اساسی قربون صدقت رفت!چندروزپیش جشن نامزدی پسر پسرعموی بابام(پسرعمومرید)بود رفتیم وحسابی خوش گذشت مراسمش خیلی شلوغ بود!دیگه اتفاق خاصی یادم نیست!به جز چشمک زدنت تازگیا
+نوشته شده در پنج شنبه 4 مهر 1392برچسب:آنیساکرد,دمپایی,عروسک,ساعت16:42توسط fati |