ورودبدون هماهنگی ممنوع

اینجابرای دونفربیشترجانیست
مادر
سلام خوش اومدید قدم رنجه فرمودید پاروی جفت چشای بنده گذاشتید!خلاصه حسابی خوشحالمون کردید،بازهم ازم ازاین کارابکنید راستی شماکه زحمت کشیدید تا اینجا اومدید یه لطف کنید همه ی صفحات روبخونید خیلی خیلی مرسی
+نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1398برچسب:,ساعت14:53توسط fati |

 دوستای گلم سلام دخملم انیسا توی یه جشنواره شرکت کرده خوشحال میشم با ای کردن عدد۱۵به شماره۱۰۰۰۸۹۱۰۱۰بهش رای بدید توروخدارای بدید

+نوشته شده در پنج شنبه 4 دی 1393برچسب:,ساعت11:33توسط fati |

 دوستای گلم سلام دخملم انیسا توی یه جشنواره شرکت کرده خوشحال میشم با ای کردن عدد۱۵به شماره۱۰۰۰۸۹۱۰۱۰بهش رای بدید توروخدارای بدید

+نوشته شده در پنج شنبه 4 دی 1393برچسب:,ساعت11:33توسط fati |
عکسای انیسا خانوم

اینم انیسا انیساکردخانوم خوشگل من

+نوشته شده در سه شنبه 11 شهريور 1393برچسب:,ساعت12:56توسط fati |

این اقای خوشتیپ همووون خانیه که توی پست های قبلی تعریفشو کرده بودم عشقم کیومرث

+نوشته شده در سه شنبه 11 شهريور 1393برچسب:کیومرث کرد,انیساکرد,ساعت12:51توسط fati |

+نوشته شده در سه شنبه 11 شهريور 1393برچسب:,ساعت12:44توسط fati |
تریپ زمستونی
عسلم این روزاباتیپ جدیدزمستونیت حسابی بانمک شدی من وباباچندروزپیش واست سویشرت وپیرهن وشلواروچکمه گرفتیم که حسابی تودل بروشدی!الان قشنگ سفره پهن میکنی نون میذاری روش،جارومیکشی!لباساتو اتومیکنی البته اتوروتوبرق نمیزنی،تامیخوایم بریم بیرون کفشای من وباباروجلوپامون میذاری ووقتی میبینی روکفشای باباخاک نشسته تمیزشون میکنی،عاشق اینی که ازروکتابات واست قصه بگن!دایی مجتبی روخیلی دوست داری همینطورننی رو!همش گوشیمومیاری ومیگی ننی من هم شماره ی مامان روواست میگیرم تازگیاوقتی پی پی یاجیش داری چسب مای بی بی روبازمیکنی و میری درحموم!عاشق لاکی وهرجالاک میبینی میگی داک ومیدویی طرفش!چکمه هاتم خیلی دوست داری بغلش یک عروسک هلوکیتی داره که وقتی راه میری روشن میشه!شلوارت هم سبزه لاینرداره که خیلی بهت میادبخصوص وقتی میکنمش توچکمه هات،سویشرت قرمزکلاه دار باتیشرت بنفش هلوکیتی!واسه عاشورارفتیم امامزاده همین که طبل زدن شروع کردی رقصیدن بعدش بهت گفتم مامان حسین حسین بکن اون موقع بودکه شروع کردی سینه زدن دوتاسینه میزدی بعدمیرقصیدی!الان سرماخوردی فدات شم انشالاکه زودخوب میشی تاپست بعدی بای بای
+نوشته شده در پنج شنبه 14 آذر 1392برچسب:لباس,شلوار,آنیسا,ساعت14:24توسط fati |
محرم
مثل عشقم سلام امروزجمعه است داره بارون میاد،چندروزیه محرم شروع شده واست پیرهن مشکی گرفتم که جلوش یه یاحسین سبزرنگ خوشگل داره،واست شال مشکی وسربندهم گرفتم!وقتی میگم حسین حسین بکن دستای کوچولوت رومیزنی به سینه ات!راستی چندوقت پیش ماشین گرفتیم !الان یکسال وهفت ماهته آروم مثل فرشته هاگرفتی خوابیدی!قربون معصومیت چشمات برم من!که وقتی خوابی ازهمیشه نازتری!ازوقتی ماشین گرفتیم چندبارباخاله فیروزه اینارفتیم کوه تو هم حسابی خوش گذروندی!راستی تایادم نرفته بگم که خاله الان توی هفت ماهه کلی اسم بهش پیشنهاد دادم که بین دوتاشون مونده یاشروین یا ارمیا...جفتشون خوشگله!چندروزپیش من وبابات رفتیم ویه دست لباس زمستونی خوشگل بادستکش وجوراب واسه پسرخاله گرفتیم واسه توهم جوراب گرفتم که حسودیت نشه!آخه خاله اولین کسی بودکه واسه تو وقتی توی شکمم بودی لباس گرفت من هم خواستم اولین باشم!چندروزپیش وقتی داشتی باسه چرخت بازی میکردی نمیدونم دستت به کجاش خوردکه زخم شدحالاازاون روزدیگه هرکی میادخونمون دستت روبهش نشون میدی وبااون زبون قشنگت تعریف میکنی بعدش بدوبدومیری سمت سه چرخه ویه لگدبهش میزنی ومیگی(ات)
+نوشته شده در دو شنبه 11 آذر 1392برچسب:,ساعت20:26توسط fati |
بیرون رفتن
من وتو وبابایی دیشب ساعت حدود۸زدیم بیرون که توخیابونایه دوری بزنیم!بالباسای جدیدی که برات گرفتیم خیلی بانمک شده بودی کلی پیاده راه رفتیم هرچنددقیقه یه بارخسته میشدی ومینشستی تارسیدیم درمغازه اسباب بازی فروشی که هنوزنبسته بود دیگه راه نمیومدی وهمش دستموبه عقب میکشدی واست یه سطل پرازآجربازی خریدیم باز راه افتادیم هرجاپله میدیدی میرفتی بالاومیپریدی پایین!منوبابامجبوربودیم بخاطرت یواش یواش راه بریم توخیابون پسرخالمودیدیم خواست که سوارت کنه بابات هم نه نگفت ورفتی باهاش من وبابادوسه کیلوانارگرفتیم وداشتیم میرفتیم خونه خان بابا ایناتوکوچه بودیم که پسرخالم ازپشت بوق زدواست بستنی خریده بود!اومدیم خونه وحسابی باآجربازی هات بازی کردی
+نوشته شده در سه شنبه 30 مهر 1392برچسب:جمله قشنگ,ساعت9:32توسط fati |
خدا
خدا آن حس زیباییست که درتاریکی صحرازمانی که هراس مرگ میدزددسکوتی را،یکی مثل نسیم دشت آهسته میگوید(کنارت هستم ای تنها)........
+نوشته شده در دو شنبه 22 مهر 1392برچسب:جمله قشنگ,ساعت10:6توسط fati |
بیچاره...
بیچاره سنگی که ازدست کودکی رهامیشود مانده دل کودک بشکند یابال پرنده.......
+نوشته شده در جمعه 12 مهر 1392برچسب:جمله قشنگ,ساعت16:31توسط fati |
خریداولین لباسای پاییزی
آنیساخانوم دردت به جونم،پریروزمن وبابارفتیم تا واست یه سری لباسای پاییزی بخریم واسه همین واست ازنمایشگاه پاییزه یک گرمکن سندبادی مشکی ،یه تی شرت سفیدبامارک انگری برد:یه ساپورت کاموایی قرمز:یه گرمکن طوسی باکلی نوشته های لاتین: وک پلیورخوشگل آبی:گرفتیم همه ی لباسات خیلی بهت میان وخودت هم خیلی دوستشون داری::دیشب هم رفتیم گنداب وبه ننی ایناسر زدیم عموقباد وزن عموشهلاهم اومدن اونجا!تازگیاخیلی شیطون شدی وهمش بهونه ی بیرون رفتن میگیری.دیروزاز درخونه خان بابا ایناتاسوپرمارکت بالای خوه شون دویدی وباباهم دنبالت کرد:بعدش واست یه عالمه حوراکی گرفت پسته هم گرفت آخه خیلی پسته دوست داری: الان هم که دارم پست میزاریم آروم روپاهام خوابیدی قربون اون معصومیتت برم
+نوشته شده در پنج شنبه 11 مهر 1392برچسب:خواب,لباس پاییزی,شلوارسندبادی,,ساعت11:32توسط fati |
خداوندا دستان ظریف وکوچکم رابه سمت آسمان بیکرانت همچون گنجشککی خرد میگشایم وآنگاه از درگاهت سه چیز میطلبم ۱.سعادتی بی پایان ۲.سلامتی دودمان۳.روسیاهی حسودان بارخدایا اکنون که بادلی پاک به سویت قدم برداشته ام ناامیدم مکن
+نوشته شده در یک شنبه 7 مهر 1392برچسب:جمله ادبی,خداوندا,دعا,سعادت,سلامت,گنجشک,ساعت7:20توسط fati |
آنچه گذشت
قندونبات مامانی،میدونم ازم دلخوری چندوقته واست پست نذاشتم و وب هاتوآپ نکردم امروزتوی این پستم سعی میکنم اتفاقات مهم این مدت رو واست تایپ کنم امروزچهارم مهرماه نودودو هواکم کم داره روبه سردی میره جفتمون سرماخوردیم باباهم دیروزمیگفت گلوش میسوزه!اماشیرین کاری هات:نمیدونم چراولی عاشق پوشیدن دمپایی های بزرگی هرجامیریم واردنشده دمپای هاشون رومیپوشی وراه میری بااینکه۷جفت کفش داری ولی وقتی علاقتوبه دمپای دیدم من وبابارفتیم ازنمایشگاه پاییزه ای که چندتاکوچه پایین ترازخونه ی خان بابا اینازدن واست یک جفت دمپایی سبزخوشگل باپاپیون های بزرگ گرفتم که وقتی شباباهاشون راه میری چراغ های قرمزکفشون روشن میشه!بعدش هم واست یک عروسک گرفتیم!فکرمیکردم ایناروکه بپوشی بی خیال دمپای های دیگران میشی!اماذهی خیال باطل!حال دیگه دوجفت دمپایی رو روی هم میپوشی وحسابی بامزه میشی راستی عموایمان هم دانشگاه ایلام قبول شدورفت دیشب بهش زنگ زدی وباهاش حرف زدی!اونم اساسی قربون صدقت رفت!چندروزپیش جشن نامزدی پسر پسرعموی بابام(پسرعمومرید)بود رفتیم وحسابی خوش گذشت مراسمش خیلی شلوغ بود!دیگه اتفاق خاصی یادم نیست!به جز چشمک زدنت تازگیا
+نوشته شده در پنج شنبه 4 مهر 1392برچسب:آنیساکرد,دمپایی,عروسک,ساعت16:42توسط fati |
خانوم خانومها
دیروزبعدازچهارماه بلاخره رفتیم پیش باباکرمعلی اینایه مدت بودکه دیگه اونجانمیرفتم ولی این چندمین باری بودکه بهمون زنگ میزدن ومیگفتن بیایدتادیروزکه من باباتوراضی کردم بریم بابابزرگ پنج کیلومتری شهرچادرزده وازگوسفنداش نگهداری میکنه قول معروف عشایرنشین شده وگاهی وقتامامان بزرگ وعمه هاروبرمیداره میبره اونجاشام بخورن،دیروزهم مارو واسه شام دعوت کردن ورفتیم اونجاکلی به قول خودت با(ببعی)هابازی کردی وجیغ زدی شام که خوردیم تصمیم گرفتیم بریم خونه دایی ناصرایناکه سرراهمون بود!خلاصه اونجاهم کلی باآیسا(نوه ی پسری دایی ناصروخاله حمیده)بازی کردی خیلی خانومانه رفتارکردی وحسابی سربلندم کردی،اول که درزدی ورفتی توبعدش ساکت یه گوشه نشستی،وقتی دیدی آیساداره گریه میکنه وکفشات رومیخوادنشستی وبه مامانش فهموندی که کفشام رودربیاروبکن پای آیسا،بعدش که اون اسباب بازی هاشوآوردنشستی وباهاش بازی کردی وواسه اینکه گریه نکنه اسباب بازی هارویکی یکی بهش دادی!خلاصه اساسی روسفیدم کردی همه ازرفتارت تعجب کردن وقتی نشستن که شام بخورن توهم نشستی وغذاتوخوردی(من سیربودم)این درحالی بودکه آیساغذانمیخوردوهمش بهونه گیری میکرد آیسادقیقأیک هفته ازتوکوچیکتره
+نوشته شده در پنج شنبه 14 شهريور 1392برچسب:آیسا,آنیساکرد،کفش,ساعت12:14توسط fati |